آقای نوستالژی



روزگار سیاهی بود. مدام شب بود و وحشت و هراس.توی صحنه زندگی من، یکی بود، هیچکس نبود. اون یکی شما بودید، خانم!.زمین شما بودید و سقف هم. پارو شما بودید و ساحل هم، خانم!. شبها چشمهاتون سوسو میزد تا نتونم بگم تو هفت آسمون یه ستاره ندارم. روزها سایه بون، دست شما بود، خانم!. روزگار سیاهی بود. کوچیک بودن بزرگترهای روزگار. بزرگتر زیاد بود اما اونکه ((بزرگتری)) کرد شما بودید. شما خون خوردید. شما صبوری کردید و یاد دادید، خانم!. روزگار سیاهی بود.  بیابون بود و کویر. خنده هاتون اما، اون آبادی بود وسط بیابونها . اگر کویر بود و کویر بود و کویر. ادامه شال آبی رنگ شما، به دریا می رسید، خانم!. روزگار سیاهی بود. با شما رنگ گرفت. آبی شما بودید، سبز، نارنجی، سفید، شما بودید، سرخ هم، خانم!

 

گذشت اما خاطراتش موند.

 

هرجای این دنیا هستید باغتون آباد. زنده باشید. تولدتون مبارک، خانم!


چندین سال پیش، دوستی، سوالی رو در لابلای کامنتها از من ( و ظاهرا از چند وبلاگنویس دیگر) پرسید و پیشنهاد کرد که در پاسخ به این سوال پستی رو بگذارم. سوال او این بود: اگر قرار باشه هفت روز رو با ذکر تاریخ به عنوان هفت روز با ارزش و به یادماندنی زندگی خودتون و هفت روز رو با ذکر تاریخ به عنوان ترین روزهای زندگی خودتون انتخاب کنید اون هفت روز کدام روزها هستند؟!

خبر ندارم که دیگر دوستان وبلاگنویس در پاسخ به این سوال او پستی رو منتشر کردند یا خیر اما زمانی که من اون کامنت رو خوندم با خودم گفتم چه ومی داره عدد هفت انتخاب شده باشه و در ضمن این سوال بسیار شخصی تر از این هست که کسی بخواد پاسخش رو در یک پست عمومی منتشر کنه. 

امروز ولی ناخودآگاه به یاد سوال اون دوست افتادم، چون با خودم فکر کردم اگر قرار باشه هفت روز رو با ذکر تاریخ به عنوان به یادماندنی ترین روزهای زندگی خودم معرفی کنم فطع به یقین ۲۶ دی ماه ۹۹ یکی از اون هفت روز خواهد بود.

 

***

مسیر بازگشت جاده رو تنها، همراه با جای خالی تو در صندلی کنار و به آرامی طی میکنم. به یاد اون تکه بی نظیر از شعر شهیار قنبری در لابلای یکی از ترانه هاش می افتم:

خواب خوب بی قفس بودن
بی تو رفتن، با تو برگشتن.

این تکه از اون ترانه برای من به مثابه یک رویاست. برای من و برای مایی که همواره ((با تو رفتن و بی تو برگشتن)) رو تجربه کردیم، بی تو رفتن و با تو برگشتن تصویری ست رویایی و دلنشین.


 


من چیزهای زیادی در این دنیا ندارم. با خودم فکر میکنم این زمان و در این برهه، داشتن، تصاحب یا تملک کدوم یکی از اون چیزهای فراوان و رنگارنگی که ندارم میتونه خوشحالم کنه؟!. به هیچ پاسخ خاصی نمیرسم. با خودم فکر میکنم از دست دادن کدوم یک از همون چیزهای معدودی که دارم میتونه ناراحتم کنه؟!. و باز هم به هیچ پاسخی نمیرسم.

بی تفاوتی، خصلتی بوده که در طول زندگی کم و بیش در خودم داشتمش اما فکر میکنم در هیچ برهه ای از زندگی تا به این اندازه برجسته نبوده. شاید تنها در مقطی از زندگی و در آستانه بیست سالگی مشابه چنین درجه ای از بی تفاوتی رو تجربه کرده بودم و امروز پس از بیست سال و در حالی که چند قدم بیشتر تا چهل سالگی فاصله نیست، مجددا در حال تجربه اون حالات و این بی تفاوتی وحشتناک هستم. انگار که هیچ چیزی نمیتونه کوچکترین انگیزه ای برای برخواستن از خواب ایجاد کنه. هیچ هدفی نیست که ارزش تلاش کردن داشته باشه. از بین تمامی جذابیت های دنیای مدرن، هیچ کدوم نمیتونن تبدیل به یک ((خواسته)) بشن. خواندن یا شنیدن هیچ خبر و اتفاقی از سراسر کره زمین، نه مایه شعف میشه و نه باعث اظهار تاسف. این مدت بارها به یاد شعر ((آخرین فریب)) از نادر نادرپور افتادم. احساس میکنم در اون مقطع از بیست سالگی، زندگی هنوز فریبهای بیشماری برای ایجاد انگیزه، میل و ترغیب به ادامه دادن من داشت. اینبار اما از خودم میپرسم آیا زندگی با چنته ای که خالی تر از همیشه به نظر میرسه میتونه هیچ برگ تازه ای برای فریب مجدد رو کنه؟!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارآسان خرید فروش کفتر کاکل به سر اصل نمایندگی خرید کفتر کاکل به سر لری سرباز وطن بازارچه خبر خودمون...! خرید و فروش عمده موزر فروشگاه اینترنتی 20 تولید کننده قطره گیر برج خنک کننده aviation شرکت پیشگام فولاد مهراد